دمپایی کهنه
ویدایی که کوچک بود و خیلی شیطونی میکرد . از صدای وانتهایی که وسایل کهنه ی مردم رو میخریدند خیلی میترسید . چون با بلند گو حرف میزدند و اگر بعد از ظهر نمیخوابید میگفتم که دمپایی کهنه میادا. از قضای روزگار توی مغازه ی بابایی یک امبولاس اوردند که درست بشه ویدایی دید که دوستهای بابایی برای شوخی با میکروفون اون صحبت میکنند . ویدایی هم ترسش ریخت و در روز در 2 نوبت صبح وعصر میره مغازه و توی اورژانس میشینه و شروع میکنه به صحبت : دمپایی کهنه خریداریم ... بچه ی کهنه خریداریم ..... ونوس کهنه خریداریم ....سلنا کهنه خریداریم ..... خلاصه همه رو کهنه خریداری میکنه . &nbs...
نویسنده :
مامان آزاده
10:02